آن شنودی که بود چون در خورد
آنچه با میر ماضی آن زن کرد
شاه شاهان یمین دین محمود
که از او گشت زنده رادی و جود
کان زن او را جواب داد درشت
که به دندان گرفت ازو انگشت
عاملی در نسا و در باورد
قصد املاک و چیز آن زن کرد
خانهٔ زن به قصد جمله ببرد
چون برد جامهٔ عرابی کرد
زن گرفت از تعب ره غزنین
بشنو این قصه و عجایب بین
کرد انهی به قصه سلطان را
به شفیع آورید یزدان را
که ز من عامل نسا املاک
بستد و من شدم ز رنج هلاک
شاه چون حال پیرزن بشنید
پیرزن را ضعیف و عاجز دید
گفت بدهید نامه ای گر هست
تا ز املاک زن بدارد دست
نامه بستد سبک زن و آورد
شادمانه به عامل باورد
که به زن جمله ملک باز دهد
زن بیچاره را جواز دهد
با خود اندیشه کرد عامل شوم
که کنم حکم زن چو حکم سدوم
زن دگرباره بر ره غزنین
نرود من ندارمش تمکین
نه به زن باز داد یک جو خاک
نه ز شاه و الهش انده و باک
زن دگر باره رای غزنین کرد
بنگر تا چه صعب لعب آورد
قصه بر شاه داشت بار دگر
خواست از شاه خوب رای نظر
به تظلم ز عامل باورد
بخروشید و نوحه پیش آورد
گفت سلطان که نامه ای بدهید
رسم و آیین بد دگر منهید
گفت زن نامه برده ام یکبار
لیک نگرفت نامه را بر کار
بود سلطان در آن زمان مشغول
سخن پیرزن نکرد قبول
گفت سلطان که بر من آن باشد
که دهم نامه تا روان باشد
گر بر آن نامه هیچ کار نکرد
آن عمیدی که هست در باورد
زار بخروش و خاک بر سر کن
پیش ما وز حدیث بی سر و بن
زان سبک گفت ساکن ای سلطان
چون نبردند مر ترا فرمان
خاک بر سر مرا نباید کرد
نبود خاک مر مرا در خورد
خاک بر سر کسی کند که ورا
نبود بر زمانه حکم روا
بشنید این سخن ز زن سلطان
شد پشیمان ز گفت خود به زمان
گفت کای پیرزن خطا گفتم
کز حدیث تو من برآشفتم
خاک بر سر مرا همی باید
نه ترا کاینچنین همی شاید
که مرا مملکت بود چندان
که در آن ملک باشدم فرمان
به ایاز آن زمان سبک فرمود
که سخن بیش از این ندارد سود
زی غلامان سبک یکی بگزین
که رود زی نسا چو باد برین
که بود مرو را سواری بیست
بنگرد کاین عمید ابله کیست
کار بر مرد بد بگیرد سخت
پس مرو را فروکند به درخت
نامه در گردن وی آویزد
تا ز بد هرکسی بپرهیزد
بس منادی زند به شهر درون
کانکه از حکم شاه رفت برون
سر بپیچید و ضال و عاصی گشت
گرد خود رایی و معاصی گشت
مر ورا این سزا بود ناچار
تاندارد رضای سلطان خوار
رفت میری بدین مهم در حال
کشت مرد فسادجو به نکال
عامل ابله از چنان کردار
جان به بیهوده کرد در سر کار
بعد از آن حکم شاه نافذ گشت
شیر با گور آب خورد به دشت
شاه را حکم چون روان باشد
عالم از عدل او جنان باشد
پس اگر حکم او نباشد جزم
نکند هیچکس به ملکش عزم
امر سلطان چو امر یزدانست
سایهٔ ایزد از پی آنست
لفظ مهتر که گفت از پی شاه
هست سلطان همیشه ظل اللٰه